بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

آغاز زندگی سه نفره واقعی ما...

بالاخره بعد از 16 روز مامان جان امروز که روز هفدهم زندگی جیگربلاست رفت خونه شون پیش باباجان و خاله فاطی و زندگی 3 نفره واقعی ما شروع شد. راستی دیشب هم برای اولین بار با بهار خانوم رفتیم بیرون و شام خوردیم، با اینکه وسط شام بیدار شدی ولی خیلی اذیت نشدی و امیدوار شدیم که با هم کلی جاهای قشنگ بریم... بعد از رفتنش من و مامانی بهار خانوم رو لخت کردیم و با روغن بادام ماساژش دادیم....اینقدر کیف کردی بابایی ....خیلی خوشت اومده بود، آخه مامان جان نمیذاشت خشگل خانوم رو لختش کنیم و هی میگفت سرما میخوره شب هم برای اولین بار سه تایی روی تخت کنار هم خوابیدیم...خیلی دختر خوبی بودی فقط نصف شب هی نق میزدی و گریه میکردی...صبح که پا شدم دیدم مامانی د...
24 آبان 1394

روز دهم-94/8/13

امروز بهار خانوم ما ده روزه شد ....مامانی هم بعد از ده روز رفت حمام و بهار خانوم هم با خودش برده بود...مامان جان هم اومده کمک و کلی ذوقت رو کرده بود...من هم عصر که اومدم رفتم دوش گرفتم و بعدش هم مامان جان رفت و خلاصه همه مون تمیز شدیم تا شب بریم خونه باباجان اولین مهمونی دخمل خشگلم که حسابی هم خوش تیپ کرده بودش مامانی ...اونجا هم همه باهات بازی کردند و ذوقت رو کردند و عمو علی هم به باباجان و مامان جان گفت که داره بابا میشه...البته رونیکا کوچولو هم به شدت به تو و بخصوص صدای گریه ت حسودی می کرد و یک بار هم با انگشت زد توش چشم بچه م و من خیلی ناراحت شدم و دیگه بهار خانوم رو نبردم پیش رونیکا خاله فاطی و باباجان هم آخر شب راه افتادند تا فردا ...
19 آبان 1394

روز نهم-94/8/12

امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم همه خوابند، بهار و مامانش و مامان جانش.... من هم یواش کارهام رو کردم و رفتم سرکار ساعت یازده به مامانی زنگ زدم که داشت بهار خانم شیر می داد....خدا رو شکر حسابی شیر میخوری و کم کم بزرگ و قوی میشی و بابایی حسابی باهات بازی می کنه....مامانی میگفت بهار جونم سینه چپ منو بیشتر دوست داره و خیلی از اونجا شیر میخوره، من هم گفتم بخاطر صدای تپش قلبت هست که بهش امنیت و آرامش میده....فدات بشم من امروز دفترچه بیمه دختر خانمم هم گرفتم و عصر هم رفتم یه کم خوراکی و میوه خریدم و اومدم خونه....بیدار بودی و داشتی شیر میخوردی و من هم یه کم باهات بازی کردم و بعد زنگ زدم به همسایه پایینی برای اینکه درجه شوفاژ ببره بالا گل...
19 آبان 1394

روز هشتم-94/8/11

صبح دوباره با صدای گریه قشنگت بیدار شدم ....دیگه کم کم باید عادت کنم که زود بیدار بشم و یه کم باهات بازی کنم و بعد برم. خدا رو شکر دیشب حسابی شیر خورده بودی و مامان هم خوشحال بود....تا عصر خبر خاصی نبود و من هم نیم ساعت زودتر راه افتادم که هم ترافیک نباشه و هم یه کم بخوابم....ساعت 5:15 رسیدم خونه و دیدم بهار خانوم داره شیر میخوره.بعدش هم که بیدار بودی و من باهات یه کم بازی کردم و بغلت کردم و ازت عکسهای خشگل گرفتم و بعدش هم میخواستم بخوابم که مامان جان زنگ زد و گفت ما داریم میاییم اونجا...چند دقیقه بعد با باباجان و رونیکا که خیلی شیطون و بزرگ شده بود اومدند خونه و میخواستند نوه خشگل و کوچولوشون ببینند که شما بعد از شیر خوردن یه کم خوابیدی...
13 آبان 1394

روز هفتم-94/8/10

صبح که بلند شدم دیدم مامانی و مامان جان بیدار بودند و شما هم شیر نمی خوردی و مامان حسابی ناراحت بود از دستت.... تا ظهر نگرانت بودم که چیکار کنم، برای همین به عمو امیر زنگ زدم که یه راه حلی بگیرم ولی چیز خاصی نگفت، به مامان جان هم زنگ زدم که یه وقت دکتر برات بگیره، شاید اون دل کوچولوت درد می کنه....ظهر ساعت 12 که زنگ زدم مامانی گفت دارم میرم بیمارستان با مامان جان تا ببینم که چی میشه....من هم دوباره دو ساعت بعد بهش زنگ زدم که اومده بود خونه و گفت که خانم پرستار گفته باید بری حمام و تمیز بشی، آهنگ بذاری برای بهار خانوم و عصبانی نباشی تا دختر خشگلت شیر بخوره....اون هم اینکار رو کرده بود و شما هم دیگه ناز نکردی و شیر خوردی....مامان هم حسابی ...
13 آبان 1394

روز ششم-94/8/9

امروز صبح زود بیدار شدیم و مامانی لباسهاشو پوشید تا زود بیاد پیش تو چون خیلی دلش برات تنگ شده بود و کلی هم گریه کرده بود برات...دل من هم برات یه ذره شده بود بابایی...بیچاره اینقدر درد داشت که با صندلی چرخدار بردمش پیشت توی بیمارستان... بعدش هم خودم یه وقت برای مامانی گرفتم که دکتر معاینه ش کنه تا زود خوب بشه... و رفتم سرکار ساعت 9 به مامانی زنگ زدم که گفت بهترم و بهار خانوم هم خوبه و خوابیده و من هم میخوام بخوابم تا ساعت 10 که برم پیش دکتر خانم دکتر هم حال مامانی رو خوب کرد و ساعت یک هم شما حالتون خوب شد و از بیمارستان مرخص شدید ولی من نتونستم بیام و قرار شد مامان جان بیاد دنبالتون عصر هم رفتم بیمه خانم خشگله رو درست کردم و زود ا...
13 آبان 1394

روز پنجم-94/8/8

صبح با تلفن مامانی بیدار شدم و سریع لباسهام پوشیدم و اومدم بیمارستان و بعد از یک روز دختر دلبندم دیدم و یه کم بغلت کردم و بوست کردم و قربون صدقه ت رفتم ....بابا قربونت اون دست و پاهای پشمالوت بره که لخت گذاشته بودنت توی دستگاه ....بعد با مامانی که خیلی هم درد داشت رفتیم خونه و دوباره خوابیدیم تا بعد از ظهر و بعد از ناهار دوباره مامانی رو بردیم بیمارستان...ولی یک ساعت بعدش مامانی زنگ زد و گفت باید بیام خونه و دوش بگیرم. من هم سریع اومدم و برگشتیم خونه ولی مامان خیلی درد داشت و از حموم که اومد بیرون از شدت درد گریه ش گرفت....مامان جان و باباجان هم از باغ اومدن بهش سر زدن و مثل اینکه بخیه هاش باز شده بود...زنگ زدیم خانم دکتر که گفت فردا باید...
12 آبان 1394

روز چهارم-94/8/7

صبح که با صدای گریه خشگل خانم بیدار شدم و یه کم باهات بازی کردم و بعد رفتم وقت بگیرم برای دکتر که معاینه ت کنه و ساعت دو بهم وقت دادند. قرار شد برم شرکت و ظهر اومدم خونه دیدم با مامانی لالا کردید زیر نور مهتابی و کنار مامانی...خیلی دلم برای بهارکم سوخت...خودم هم یه چرتی زدم و بعد هم ناهار خوردیم که شما بیدار شدید و من هم باهات حرف زدم و بغلت کردم و بعدش هم مامان جان خوابوندت و گذاشتیم توی کریر و رفتیم بیمارستان...ولی دکتر تا دیدت گفت باید بستری بشی و من هم سریع کارهاش کردم و بردنت توی اتاق و گذاشتنت توی دستگاه...مامان پیشت موند و من و مامان جان مجبور شدیم برگردیم...اون مامان جان هم هی نگران بود و زنگ میزد که من بهش گفتم بستری شدی و یه کم خی...
10 آبان 1394

روز سوم-94/8/6

امروز من رفتم شرکت و همه همکارها کلی ذوقت کردند وقتی عکستو نشون میدادم ...به همه شیرینی دادم و شرکت هم یه کارت هدیه برای تولد عسل بابا بهم داد . بعد از ظهر هم با دو تا مامان جان ها و مامانی رفتید دکتر که خانم دکتر گفت عسلک من یه کم زردی داره و باید دوباره فردا بیاد واسه آزمایش و شاید بستری بشه....حالا مامانی گفته من شب تا صبح بهش شیر میدم، من هم کلی بهت انرژی میدم و هرچی بلد باشم انجام میدم تا خوب خوب بشی... عصر سر راه یه شیردوش خوب برای مامانی خریدم و رفتم خونه دیدم هنوز خوابی...یه کم باهات بازی کردم و بعدش رفتم سراغ مهتابی تا بذاریمت زیر لامپ مهتابی و اون درست کردم و شام خوردیم و بعدش هم باباجان و مامان جان اومدن که تو رو ببینند و یک س...
10 آبان 1394

روز دوم-94/8/5

امروز صبح ساعت نه و نیم بیدار شدم که دیدم دخترم بیدار شده و یه کم باهاش بازی کردم...مامانی می گفت دیشب اصلا بیدار نشدی و نصف شب نگرانت شده و خودش بزور بیدارت کرده و بهت شیر داده... صبحانه که خوردم رفتم بیرون چون کلی کار داشتم امروز...اول رفتم خونه مامان جان یه سر بهش زدم، آخه دلش درد می کرد... عمه فاطمه و رونیکا هم اونجا بودند که رونیکا طبق معمول داشت شیطونی می کرد. بعدش رفتم بیمارستان و گواهی ولادت جیگر بابا رو گرفتم و بعد رفتم دنبال شناسنامه گرفتن که خیلی اذیت شدم و دو ساعت داشتم فقط دنبالش می گشتم که کجا باید برم... خلاصه شناسنامه بهار خانوم هم گرفتم و ساعت دو و نیم اومدم خونه ولی شما خواب بودید...ناهار که خوردم دوباره رفتم بیرون ت...
9 آبان 1394